یه روزایی مهار زندگی از دستت در میره و نمیدونی چی شده و یا چی داره میشه احساس اشفتگی و در هم ریختگی از طرفی هم اصلا نمیدونی چی شده و نمیدونی چطور ظرایط اطرافت رو کنترل کنی این روزا یه حس مبهمی داری میخای کاری بکنی تا یه چیزی حل بشه ولی حتی نمیدونی چی رو باید حل کنی یکم صبر می کنی یکم بیشتر اما مساله اینه که باید بیشتر صبر کنی اصلا باید فک کنی اتفاقی نیفتاده و رهاش کنی ولی مساله اینه که انگار زندگی یه سلسله است که این یه زنجیره در وسطشه و اگر این حلقه نباشه
یه اصلی هست ک میگه تو باید تلاشت رو بکنی ولی نهایتا بارت را به خدا بسپاری و من سپردم درست از جاهایی که حتی فکرش رو هم نمیکردم خدا بهم نعمت رسوند اصلا الان ک نگاه میکنم و فکرشو میکنم چشمات پر اشک میشه اصلا خدای من بی حد و اندازه بزرگ و تواناست از طرفی گاهی خواسته ای داشتم و به شدت به خواسته از راهی ک خودم میخاستم میچسبیدم و بعد فقط از خدا میخاستم ک همون ک من میخام بشه ولی الان میگم اصلا هرجور ک خودت بخای،ولی من نهایتا اینو میخام هرجور ک تو بخای و بپسندی به
درباره این سایت